شیدا



پست قبل و که دوباره خوندم، دیدم عع! توی حال و هوای بغض و گریه و احساسات درهم سر ظهریم، صحبتام چقدرررر خبیثانه جلوه کرده !

یاد آرزوی موفقیت بعد استعفام افتادم بهشون گفته بودم از صمیم قلب براتون آرزوی موفقیت دارم. انگار حالا آرزوم از صمیم  قلب نیست دگ  

هعیییی! 

لابد بعد تموم شدن فعالیت های هورمون های عزیزم دوباره منطق بهم غلبه میکنه و برمیگردم به این حس که خب براشون از صمیم قلب آرزوی موفقیت میکنم و میگم اوکی بابا. اصلا به درک! برن جلو ببینیم

 فقط از ما دور باشن  


دگ اینجوریاس :/



رئیس استوری گذاشته بود تو واتساپ و به پیج اینستاگرامش لینک داده بود! رفتم تو پیج و پیشرفت هاشون  و دیدم و به شدت اعصابم خورد شد! 


میدونی؛ دارم به این فکر میکنم که چطور میتونستند انقدر منفعت طلب باشند؟؟ 

فقط وقتی که با خودم میگم حلالش نمیکنم دلم یکم آروم میشه و الا نه! 

از دست خودم ناراحت نیستم و خوشحالم که روان سالمی داشتم و حقه باز و منفعت‌طلب نبودم! 

آرمانها و ادعاهاشون زیباست ولی عمل بهش فقط در راستای منفعتشون هست و اگر این منفعت نباشه دگ همه چیز کشکه! 


حرص فراوانی درونم رو فرا گرفته و احساس میکنم تمام اون حدود ۹ ماه از بی تجربگیم سو استفاده شده! عمیقا دلم میخواد تلافی کنم :) عمیقا دلم میخواد یک دعوایی راه بندازم :) عمیقا :)

عمیقا حالم از منطقی بودنم بهم میخوره! 

 



بعدا نوشت: 

به آران میگم اینجوری، میگه از کجا میدونی اوضاعشون آنقدر گل و بلبله! !!!! 

دیدم منطقی میگه  

همچین استعداد اغراق کردنی دارن شدیییید

 


ینیااا قشنگ هر اتفاقی که برا آدم میوفته براش یک تجربه یا یک دید و نگاه و راه جدیده! 

یکم کلی تر بخوام بگم هر برهه از زندگی یک چیزی برای یاد دادن بهت داره! 

یک موقع هایی که به این فکر میکنم که چرا هستم؟‌ چرا دارم تن به قوانین آدما میدم؟ یا چرا دارم تو چرخه شون حرکت میکنم؟!، آخرش به این میرسم که دلم میخواد ته این دست و پا و تقلا مونو ببینم! 

فکر کن شاید یک روزی رفتیم مریخ، یا رو خورشید یا رو زحل! شاید تونستم برم فضا! شاید اوکی بشه با یک کشفی که در چند روز آینده شاید رخ بده! 

اینا منو به هیجان میاره و امید و درم زنده میکنه :)) 

خب نجوم همیشه علم جذاب من بوده و هست و مطمئنا باید یک فکری براش بکنم! 

تجربه های خاص و بکر و ناشناخته برام جذابه بخصوص که در حیطه مباحث علمی باشه :)


یادمه سوم ابتدایی بودم و فصل ۹ علوم سوم ابتداییمون راجع به فضا بود معلممون درس داد و من برای اولین بار باهاش آشنا شدم و به قدرررررریییییی سر ذوق اومدم و همش تو ذهنم ثبت کردم صحبتاشو که بعد برگشتم تو خونه از اول تا آخرش رو برای مامانم توضیح دادم

یادمه موقع امتحان ها و پرسش کلاسی تنها فصلی که به راحتی ازش میپریدم و نمیخوندمش همین فصل بود چون کاملا از بر بودمش :)

همچین اتفاق مشابهی برام تو یکی از فصل های علوم سال اول راهنمایی برام افتاد و دوباره عاشق اون فصل شدم و برگشتم خونه کامل همش و برا مامانم توضیح دادم :)))


جدیدا علاقه به علم یا تحقیقات علمی رو‌ در خودم کشف کردم :))

جالبه نه؟! میدونستم یک زمانی از این چیزها سر ذوق میومدم ولی هیچوقت جدی بهش نگاه نکرده بودم.



یک دوست مشترکی داریم با آران که اولش دوست اون بود و بعدش خیلی اتفاقی منم باهاش آشنا شدم و فهمیدم دوست آرانه.

حالا این همیشه بین رابطه من و آران حساسه! همیشه آمار میگیره که با آران رفتی بیرون؟؟ اونم پیشت بود؟؟؟ و از این قبیل سوالا!!! 


امشب چون آخرین شبی بود که خوابگاهم رفتم که با آران خداحافظی کنم :) قبل رفتن به فکرم زد یک چیزی یک متنی براش بنویسم و بهش بدم که یادگاری باشه براش از من! 

توی یکی از برگه‌هایی که از قبلا از رنگی رنگی خرید کرده بودم براش تبریک عید نوشتم و آرزو. رفتم اتاقشون و اولش همینجوری نشستم زمین و چایی ریختن و برام و مشغول صحبت شدیم که  از قضا اون دوست مشترکمون سر رسید -_-


اولین چیزی که بهش فکر کردم برگهه بود :)) که ای خدااااا،‌ من چطور این برگهه جلو این بدم به آران، برگه کنارم بود و گوشیم و گذاشته بودم روش خوشبختانه! 

حین صحبت‌ها کاملا متوجه شدم که حواسش به برگه کنارمه :))

خودم و زدم به اون راه و صحبت میکردیم هععععییییییی! 

توی یک فرصتی وسط بحث ها از روبرو اومد نشست کنارم و یکمم پشت تر از من که بتونه برگه کنارم و بخونه. ! البته اونجا گوشی دستم بود و داشتم باهاش بازی میکردم رو برگه نگذاشته بودم! 


خلاصه انگار که درست نتونسته بود بخونه یا هرچی! چون علائمی از خودش نشون نداد و منم چیزی نگفتم و خیلی عادی -_- 


عاغاااااا خلااااصه موقع رفتن گفتم دگ به هر حال میدمش به آران حتی اگر خیلی ضایع شه! 

اولش که قبل من پاشد بره ولی بعدش گفت نه توم با من تو مسیر رفتن به اتاق باهامی  یعنی که منتظرت میمونم باهم بریم  هیچی نگفتم و خیلی ریلکس موقع خداحافظی با آران بهش گفتم که خب من فردا صبح زود میرم و شروع کردیم به رو بوسی. اتاق یکطوری ساکت شده بود و همه داشتن رو بوسی ما رو تماشا میکردن  بعدش هم کاغذ تو دستم و درآوردم و دادم بهش گفتم این و برای تو نوشته بودم :)

همین که من گفتم برا تو نوشتم اون دوست مون گفت این کاغذه چی بووود؟؟؟ ببینم؟؟؟!!!! منم میخواااااام! 

من: -_- :/ :| 

آران: متشکرم بعدا میخونمش ( درجا گذاشت رو تختش ) 

هم اتاقیش: >< >< >< 

من: یک چیز شخصی بود (با خنده )

اون: ببینممم، منم میخوام.

زود به سمت در حرکت کردم که خب سریع بریم بیرون

موقع آخرین خدافظی و خنده هامون بخاطر رفتار اون دوست برگشت به آران گفت یادت باشه من و اونجوری آروم نبوسیدی!! دگ واقعا خنده مون شدت گرفته بود! که من بهش گفتم دیونه و واقعا دگ اومدیم بیرون :))) 


.


میدونم خیلی شخصیت آسیب پذیری داره و شکننده است و قبلا هم دو بار پیوست پسرش ترکش کرده و .

ولی اولا  واقعا نمیدونستم که چه واکنشی درسته و دوما بنظرم حق نداره من رو به خاطر خواست دلم محدود کنه! این بود که اینطور رفتار نمودیم :))))



امروز یک خبری شنیدم و اونم اینکه، موسسه ای که باهاش کار میکردم داره تو زمینه ای فعالیت میکنه که دوست داشتم و رسیده به اون نقطه ای که داشتیم تلاش میکردیم بهش برسونیم!!!


حس من؟؟؟

سوزش فراوان!

فکر کن ۴ ماه من خودم و کشتم بعنوان مدیر اون بخش و از اسفند پارسال هم استارت کار و تو دانشگاه زدم! تقریبا ۹ ماه درگیر این کاره بودم! 

حالا که رسیدیم به بخش عملی کار، من نیستم!

میخوام ضجه بزنم!!! و لعنت میفرستم به روح مطهر رئیس و همکار گرامی! 



.

تو پست قبل که نوشتم رئیس بهم پیام داده بود، پیرو همین کار بوده. داشتن این کار و پی ریزی میکردن خواسته بوده منم برم جلسه، بلکه راضی شدم یک گوشه کارو بگیرم یا حتی مشاوره فکری و تجربی بدم به بقیه! خلاصه نرفتم و از تصمیمم پشیمون نیستم اما از این عصبانیم که وقتی باید میبودم و محصول تلاشم رو میدیدم،‌ نیستم! 

چقدر وقتی به همکارم فکر میکنم حرص میخورم. چقددددرر! 





کنکورم سه هفته دگ است اما من به جای با انگیزه تر بودن . شلم  :(( 

بجای اینکه این پله های آخر کم نیارممم سرم همش تو گوشیه!

خسته نیستم ولی هعی حس میکنم آخرش گند میشه!! 

تهاجمی درس نمیخونم! تدافعی عمل میکنم! نگرانی و غز زدن تو سر خودم و در پیش گرفتم علی رغم میل باطنیم.


به مشاورم پیام دادم ببینم چه نسخه ای داره برام‌.

تو خونه مامانمم تمرکزم و بهم میزنه. شاید برم خوابگاه با اینکه اونجام خیلی سختی خودشو داره. چون باید غذا درست بکنم و خرید برم و


ولی دگ اینجوریم فعلا

یک هفته است تو افق محوم!  

غضه روزهای نیامده رو میخورم :)

هعییییییییی روزگار، باز چه درسی داری؟ :)




کنکور ۷ هفته به عقب افتاد :)))

من جزو افرادنسبتا خوشحال بودم که این اتفاق افتاد :)) چوووون! چون ۳ ماه پر فشار درس خونده بودم و برای ماه آخر و روزهای آخر هیچ انرژی ای نداشتم! کلا تو بی حس ترین حالت ممکنم بودم و انگیزه نداشتم. ذهنم خسته بود :)

خلاصه که عقب افتاد و مسرور گشتم :))) این هفته رم حسابی گشتم تفریح گشت و گذار فققط :)))


البته به درسای دانشگامم رسیدم  

+ارائه هفتگی طرحمون رو خیلی خفن انجام دادیم و تحویل دادیم 

+امروز رفتم استاد راهنمای پایان نامه‌ام رو دیدم که گفت کنکورت مهم تره :) برو بچسب به اون :) 

قرار شد بعد کنکورم پایان‌نامه رو استارت بزنم :)) خداروشکر این دغدغه‌ام هم حل شد! فقط مونده همت و تلاش خودم توی این ۷ هفته! 


.

امروز تو اتاق با هم اتاقی هام حرف از بلاگری شد. 

گفتم که خیلی وقته مینویسم :))

یکیشون وسوسه شد بنویسه :)) ولی فقط وسوسه بود 


این هانی بال (پاتوقمون) صاحبش فووووق العاده سخت گیره! بنظرم برا همینه که انقدرم هنوز تو اوجه :)

توی این ۴ سال کلیییییی آدم‌ دیدم  اینجا کار کردن ولی هفته بعدش نبودن! بارها دیدم که رئیسه جلسه گذاشته و خیلی شدید با همشون برخورد کرده اینجا دو سه نفر هستن که خیلی وقته هستن بقیه متغییرن:)))

در کل رئیسه آدم عصبی‌ای هست. 

کل کادر پسرن ولی کسی که شیک و آیس پک و این چیزا میزنه یک خانومه! بهش میگن حاج خانم :) سر دستگاه های آب میوه گیری و ذرت و اینا پسرا هستن اما درست کردنیا این خانومه مسئوله! حواسشم به پسرا هست انگار که بچه هاشن  :)

باحاله :))


.

پریروز لپ تاپم افتاد گیر یک ویروس افتضااااح :)

اصلا کنترل موس رو نداشتم! چند تا از فایلام رو خود به خود پاک کرد :/ 

ویروس پاک کردم از تو سیستمم و رو به راه شد ولی پسر عموم که این کارس گفت کلا ویندوز و عوض کن اعتباری نیست یهو میزنه کل هاردت میپره! 

از چند نفر پرسیدم میتونه برام ویندوز بزنه؟! بلد نبود گویا کلا کمن همچین کسایی :)) باید خودمم یاد بگیرم و اکیش کنم، هم کلی هزینه است اگه بدی بیرون و هم اینکه الان دگ این چیزا رو آدم باس بدونه لااقل کسی مثل من که رشته اش خیلی با کامپیوتر درگیره! 

امروز بردم دادم بیرون برام اوکیش کنن! خیلی هم لازمش دارم و الان وقت قاطی کردن نبود :(


.

راجع به کنکورم نشستم برنامه نوشتم! تا ببینیم چطور اجرا میشه! به این نتیجه رسیدم کمتر سر خودم غر بزنم و ایراد بگیرم . چون اینجوری فقط آرامشم مختل میشه :)

۴ قسمت از صحبتای دکتر هلاکویی در مورد عزت نفس رو گوش دادم مفید بود برام به موضوعش علاقه مند بودین بهش گوش بدین :))))))


تا حالا یک مادر بی توجه دیدین؟؟؟

دیدین مادری که فایل صوتی ای که بچه اش براش میفرسته رو باز نکرده براش بنویسه " باشه عزیز مادر" بعد بچه نگاه به پیام مامانش کنه و بگه: مامان آهنگگگگ بود برات فرستادم، چیزی نگفتم.


اولش با خودم گفتم عجب زنی!!! ینی انقدرم برای بچه اش ارز قائل نیست؟؟ فقط میگه باشه که از سرش وا کنه بچهشو؟؟ 

ته ذهنمم این بود که خب اون الان داره با همسر دومش حال میکنه قطعا حال بچه هاش رو نداره و سعی میکنه صرفا با ساپورت مالی حمایتشون کنه!!!


اما بعدش با خودم گفتم نمیشه یک طرفه قضاوت کرد؛ به این فکر میکنم چی شده که این حس در این زن ایجاد شده؟! چقدر تو رابطه قبلیش توی سختی بوده که الان حال بچه هاش رو هم نداره؟؟؟؟!! چطور میشه که یک آدم بچه اش براش بی اهمیت یا کم اهمیت میشه! چرا صادق نیست!؟ چرا ننوشته مامان جان فردا پیامت رو گوش میدم!

دارم به این فکر میکنم یعنی  اون مادر فعلا توی فاز عاشقانه رابطه جدیده؟ یا این حس رو همیشه نسبت به بچه‌هاش داشته؟!


متاسفانه این ترس از دیده نشدن و مورد بی احترامی قرار گرفتن تو رفتار بچه ها کامللللا واضحه! همگی عصبی و پرخاشگر و ترس از دست دادن افراد دور و برشون  رو دارن .


برای بار هزارمین بار دارم به اهمیت انتخاب توی ازدواج پی میبرم! اون مادر و همسر اولش اگر انتخاب و رابطه سالم تری داشتن هم روح و روان خودشون سالم تر میبود و هم بچه ها آنقدر آسیب نمیدیدن! 


عمیقا برای همه آرامش آرزو میکنم 


خوابگاه جای جالبیه. پر از فرصت برای تجربه کردنه!!

هررر چند من از محیطش و امکاناتش و اینها راضی نیستم و فکر میکنم هنوزم عادت نکردم بهش!


پیش دوستام خدای حریم خصوصی و اینام اما انگار خودم امروز به حریم یکی تعرض کردم و اونم با این جمله که بهتره سرت تو کار خودت باشه دهنم رو آسفالت کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


حس الانم پشیمونیه! که چرا به پر وپاش پیچیدم! ولی در مجموع تلنگر خوبی هم بود که یادم بمونه سرم تو کار خودم باشه وقتی خودم انقدر به حریم خودم اهمیت میدم، یادم باشه دیگران هم همین انتظار و از من دارن :))))))))

خوبه و گاها آدم به این تلنگر ها احتیاج داره! کار خوابگاستااا 


 همیشه یکی از کارهای سخت برام نه گفتن بوده!!! همییشهههه

بارها و بارها هم بهش عمل نکردم و خودم ضرر کردم این وسط اما همیشه با فکر کردن به انسانیت و کمک و اینها عملم رو توجیه میکردم! 

همیشه ته دلم این بود که خب اگر به یکی نگم باشه بعدش همش زیر ذره بینشم که خب اگر به اون اوکی ندادم پس خودم چکار کردم :)))

حدود یک سالی هست که درگیرشم  و کلی تحقیق و پرسش و مطالعه کردم و آخر به این رسیدم که مثل خیلی از چیزهای  دگ برمیگرده به تربیت خانواده‌م، رفتار پدر و مادرم و اینها.



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

کردها رو خیلی دوست دارم، یک مهربونی و اتحاد خاصی دارند، 

توی خوابگاه هم اکثرشون روزه  میگیرند.‌

درسته که اخلاق فرهنگی زیادی باهاشون حس میکنم اما بین خودشون و به طور کلی چهره مثبت و قشنگی دارند تو ذهنم :))

امروز دیدم یک اتاقی قبل افطار برا خودشون شام درست کرده و توی اتاق هم سفره افطار پهن بود. من که روزه نمیگیرم یهو دیدم عع سفره افطار!!! کلا برام یک حس قدیمی تازه شد. خوشحالم که آنقدر معتقد هستند و واجبات دینی شونو به جا میارن :)))


×یک چیزهایی که از کردها همیشه دیدم رو اینجا مینویسم :) 


اینکه هرگز هرگز هرگز به زمان غیر مادری صحبت میکنند. مگر خیلی مجبور باشند! این یکم آزاردهنده است اگر تو جمعشون باشی و متوجه نشی چی میگن.

بیشترشون ترجیحشون اینه با هم زبون خودشون هم‌اتاق باشند.

اعضای اتاقی که بچه‌هاش کرد هستند خورد و خوراک هاشون باهمه و خوب با هم مچ میشن :) 

آدمهای راحتی هستند، کم دیدم یکیشون خودشو بگیره! 

همیشه بزرگترین کتری روی گاز برای یک اتاقه که بچه‌هاش کردِ!

فکر کنم لازم‌نیست بگم که چقدر با معرفت هستند و اگر ازشون چیزی بخوای با جون و دل بهت کمک میکنند.



.

کلی دوست کرد دارررم :)) خوشحالم که اینطوره. ینی تونستم با افراد با فرهنگ خیلی متفاوت اوکی بشم و حتی دوستی‌ای شکل بگیره که وقتی هم و دیدیم کلی صحبت کنیم :))


.

آران همچنان رفتارهاش آزار دهنده است و منم چوب خط درک کردنم پر شده :) احتمالا تصمیمی که برای خیلی از دوستام گرفتم و براش بگیرم و خودم و زیاد تحت فشار نگذارم :) مثل خیلی از دوستای قبلیم.


.

امروز سر کلاس طرح حسابی کار کردیم :)) چسبید! بعد مدت‌ها :)


.

برای کنکورم ولی کاری نکردم!


.

کتاب چای نعنا منصور ضابطیان رو دارم میخونم :) کتاب خوبیه. اما نه عالی :)

اولین سفرنامه‌ای هست که دارم میخونم :) و خوشحالم :))



تا حالا ندیدم و نخوندم کسی از دوستای نزدیکش خسته بشه!!!

اما من الان مینویسم!

شایدم اصلا صمیمی نیستیم! اصلا تعریف صمیمی بودن چیه؟؟ دو تا دوست صمیمی یعنی چی؟؟

واقعا یک موقع هایی حس میکنم مطلوب من نیستند یآ من آنقدری صبر و تحمل یک سری ویژگی ها رو ندارم!!


وای از آران! غنچه و .

.


اونروز استاده داشت میگفت انسان سه بار میتونه بمیره! که  تو دوتاش انتخاب با خودشه!

مرگ اول وقتیه که ازدواج میکنه

دومی وقتیه که بچه دار میشه

سومی هم وقتیه که کلا از دنیا میره


خب من واقعا یکی از رویاهام بچه دار شدنه! اما محدود شدن هم منو میترسونه! 

انتخاب برای ازدواج که دگ جای خود داره. اونم با این وضعیت جامعه!!! 


شاید شانس ازدواج و حتی اشتباه کردنشو به خودم بدم امآ انتخاب بین مادر شدن یا نشدن برام سخته!!


اینا همه در حالیه که دوست دارم ۴ تا بچه یا بیشتر داشته باشم :/

شما فکر کن آدم رویاهام که ۴ تا بچه داره حالا بهش بگی نه اصلا بچه ای در کار نیست!!! 

نمیدونم خلاصه تصمیم واضحی ندارم!


.

راستی یک دوستی هم داریم خدای آه و ناله! امروز یهو وسط آه و ناله هاش گفتم اَه فردوس بسه!!!! 

شما باشید چکار میکنین!؟؟؟ 

تصمیم دارم بهش بگم وقتی پیش منی آه و ناله نکن حوصله ندارم!! شاید ناراحت شه، قهر کنه ولی برام مهم نیست! در واقع حوصله شو ندارم!! 


قبلا سریع به این فکر میکردم که ممکنه ایراد از‌ من باشه اما میبینم این چند سال هم خیلی صبوری کردم و کردیم همگی واقعا :)


فکر کنم قبلا هم اینجا نوشته بودم که خیلی نگاه حسادتی بقیه رو دیدم و حس کردم! 

چقدرررر بده واقعا؟؟؟!!!! 

راستیتش من آدم تو خوابگاه نشستن  و خوابیدن و هعی با گوشی ور رفتن نیستم! یعنی این آخری رو بودم ولی الان م نمیکنه! 

دلم میخواد برم سمت علایقم،‌ همزمان که کنکور و میخونم کتاب هم میخونم جدیدا! هفته گذشته دو تا کتاب خوندم! الان دگ اینکه به صفحه گوشی نگاه بکنم و دوست ندارم ینی دگ حس خواستی رو درم نمیکنه. 

از طرفی آدم نسبتا اجتماعی هستم تنها بودن طولانی مدت مطلوبم نیست اما بی هدف بیرون رفتن هم حالم رو رو به راه نمیکنه! 

دلم میخواد دوستایی داشته باشم که روی یک موضوعی دغدغه داشته باشن، دغدغه جامعه! سلامتی! تاریخ! حیوان! انسان و کلا دغدغه داشته باشن.


کسی که به فکر عمل دماغ یا مدل مانتو هست رو دوست ندارم. نکه بدم بیاد ازشون، نه! اما من دوست دارم اطرافیانم خیلی عمیق تر فکر کنن و کمک کنن من هم عمیق‌تر باشم :) 

حالا که هم اتاقی هام یک رفتارهایی از من میبینن هعی عع؟؟ اره؟؟ چطور حوصله داری و . ؟؟ میکنن! اینا میره رو مخم! 

دلم میخواد بهشون بگم همش میخوابی که چی؟؟ هدفت از خواب یا بعدش چیه؟؟ یک حرکتی یک کاری خب!!!! 

حس مستاصل بودن و خنثی بودنشون به من منتقل میشه! و چقدر سخته بتونی به مدت طولانی خودت رو توی اون سطح انرژی اولیه ات نگر داری :))

وقتی با بچه‌ها برای هم تولد میگیریم اینا با تعجب میگن بابا چه حوصله ای! در این مواقع دلم‌ میخواد یک سیلی به صورتشون بزنم بلکه به خودشون اومدن و از خواب و کرختی بیدار شدن!!!


چندین بار هم بهشون گفتم خسته نمیشید انقدر هر رو هر روز بعد دانشگاه میپرین رو تختتون و میخوابین؟؟؟ میگن بابا خیلی خسته میشیم!! 

دگ بدنشون عادت کرده! زندگی حول خواب میچرخه!!!! 

کی حرص خوردن من تموم میشه؟! کی اینآ تمومش میکنن؟! 


من خودمم شاید یک موقع اینطور بودم اما عمیقا یادم نمیاد و اینکه همش به فکر دانشگاه و همکلاسی و غذا و خواب باشی عصبیم میکنه!!! 



 


یک کتابی خریدم توی نمایشگاه کتاب تهران به اسم "تکه‌هایی از یک کل منسجم" :) - نویسنده: پونه مقیمی

توی یک بخش توضیحاتی راجع به افراد خشمگین و عصبانی میده :) قانعم کرد آران رو همینجوری و یکهویی با خشم و عصبانیتش تنها نگذارم :) البته به خودم حق میدم یک موقع‌هایی از دستم در بره اما باز تصمیم دارم بهش کمک کنم و آرامشش رو هم ببینم :) 


 پروسه امروز خوب بود :) ینی بی‌ناراحتی از هم جدا شدیم :)


.

فکر کنم قبلنم چند بار نوشتم من حسادت زیادی رو دور و برم حس کردم تا حالا :)) و همیشه هم به این فکر کردم که چرا؟؟ مگه من چکار کردم؟؟!! 


امروز متوجه شدم من نمیتونم همه رو قانع کنم و با خودم دوستشون کنم :) اگر ناراحتن یا غصه دارن یا حرص میخورن به خودشون مربوطه :)) و همون طور که من با غم و غصه هام کنار میام اونها هم میتونن و مجدد به خودشون مربوطه :))


یک چیزی که همیشه ته ذهنم هست اینه که این دنیا ضعیف ها رو بدجوری عذاب میده! حالا یا ضعیف یا کسی که ضعیف بودن رو انتخاب میکنه و یا ژست آسیب دیده به خودش میگیره :)

اگر پا نشی و ادامه ندی کسی از غیب ظاهر نخواهد شد 

هر کسی راهی داره :)))


.


امروز کلیییییی میوه خریدم :))) میوه های تابستونی بسیار دوست داشتنی ان :))))) 

[اگر روزه اید شرمنده] گوجه سبز و توت فرنگی و زردآلو و توت سفید و خیار و گوجه و کدو و هویج خریدم :)) 

یک بسته سبزی خوردن پاک شده هم خریدم و قراره با آران نصفش کنیم :))  

فکر کردن به اینکه میوه حال پوستم رو خوب میکنه سر ذوق میارتم :))) 

امروز یکی از دوستام میگفت به دکتر گفتم: دکتر کرم دور چشم میخوام!!!!  بعد دکتر هم خندید و گفت اینا همه چرتن :// 

بهش گفتم آب و میوه زیاد بخور :) کرم دور چشم نمیخواد  

حالا من خودم پوستم عالی نیست اما خب میوه و سبزیجات واقعا صفا میده پوست رو :) 


.


راستی امروز آخرین جلسه کلاس‌های دوره کارشناسیم بود:))

به همین زودی تموم شد و به همین زودی چند ماه و هفته آینده خواهد گذشت و من در عین ناباوری فارغ التحصیل میشم :))


اینکه چقدر بزرگ شدم و چقدر خوب بود و حتی نمیتونم توصیف کنم. خوشحالمممم و ممنونم از خودم :)))))))))))))))


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه آرایشی و بهداشتی Tony Michael سایت تفریحی و سرگرمی Shea muslim شیک فایل _ دانلود فایل های دانلودی قیمت زعفران فرش کاشان